نوشتن

جون 11, 2008

فراخوان نخستین دوره جایزه شعر زنان ایران (خورشید)

Filed under: یادداشت‌ها — ميثم @ 6:29 ق.ظ.

 

نخستین دوره «جایزه شعر زنان ایران» (خورشید) دی ماه امسال به پاس بیش از دو دهه حضور چشمگیر زنان ایرانی در عرصه شعر، به عنوان جایزه بهترین کتاب شعر سال زنان و با اهداف زیر برگزار می شود:

 

  • تشویق زنان شاعر ایرانی به حضور هر چه پُررنگ تر و پُردوام تر در عرصه شعر
  • معرفی معیارهای شاعران و منتقدان برجسته زن در انتخاب بهترین کتاب های شعر زنان به منظور ایجاد انگیزه در زنان شاعر برای ارتقاء سطح سروده هایشان 

 

«سپیده جدیری»، بنیانگذار و دبیر جایزه «خورشید»، داوران دوره نخست این جایزه را که همگی از میان زنان شاعر، پژوهشگر و منتقد انتخاب شده اند، به شرح زیر معرفی کرد:

«بنفشه حجازی»، شاعر، نویسنده و پژوهشگر؛ «آزیتا قهرمان»، شاعر، نویسنده و مترجم؛ «رؤیا تفتی»، شاعر و منتقد ادبی؛ «پگاه احمدی»، شاعر، مترجم و منتقد ادبی و «مهری جعفری»، شاعر، منتقد ادبی و فعال حقوق زنان و کودکان.

حامیان مالی جایزه «خورشید» نیز که از میان زنان در عرصه های مختلف شغلی داوطلب پشتیبانی از این جایزه شده اند، عبارتند از: دکتر «فریده فرهادی»، رئیس بیمارستان «الغدیر» تهران؛ دکتر «فاطمه حق بین»، جراح و متخصص بیماری های چشم و «اعظم پاکی»، دبیر بازنشسته آموزش و پرورش.

تمام زنان شاعری که تاریخ چاپ اول مجموعه شعر آنها در صفحه شناسنامه کتاب، سال 1386 باشد یا سند اعلام وصول آن در سال 1386 صادر شده باشد، می توانند تا پایان تیر ماه 1387 با ارسال پنج نسخه از کتاب خود به آدرس تهران، صندوق پستی 3717/15815 در این رقابت شرکت کنند.

شایان ذکر است کتاب های شرکت کننده باید هر کدام سروده فقط یک شاعر باشد. مجموعه شعر از چند شاعر در یک مجلد و همچنین مجموعه های ترکیبی شعر و داستان، یا ترجمه سروده های شاعران غیر ایرانی به فارسی در رقابت شرکت داده نخواهد شد.

جایزه «خورشید» قرار است دی ماه هر سال (به مناسبت تولد فروغ فرخزاد، شاعر برجسته معاصر در این ماه) در مراسمی به بهترین کتاب شعر منتشر شده زنان ایران در سال قبل اهدا شود.

این جایزه شامل تندیس، لوح تقدیر و جایزه نقدی است.

اطلاعات مربوط به اهداف، اساسنامه، بیوگرافی داوران و حامیان مالی جایزه «خورشید» و همچنین نسخه انگلیسی این اطلاعات در وب سایت جایزه به آدرس http://www.khorshidprize.com موجود است.

 

مارس 19, 2008

قصد من فريب خودم نيست!

Filed under: یادداشت‌ها — ميثم @ 3:37 ب.ظ.

 سوره‌ي توبه، آيه‌ي پنجاه و يك:

«بگو هرگز چيزي جز آن‌چه خداوند براي ما مقرر داشته است،

 به ما نمي‌رسد،

(كه) او مولاي ماست و مومنان بايد بر خداوند توكل كنند.»

  

    شايد زمان مناسبي نباشد براي اين حرف‌ها؛ كه «عيد» است، روز «آخر» اسفند.

    فردا خيابان پر مي‌شود از بچه‌هايي كه لباس نو به تن دارند. «عيد» است و همين «لباس نو»‌اش انگار؛ «عيد» است و همين… اما… كاش مي‌شد بنويسم كه «عيد مبارك»، اما انگار نمي‌شود. از عصبانيت است يا ناراحتي؟ نمي‌دانم. تنها مي‌دانم كه دلم گرفته‌است و درمان گرفتگي دل به دست كسي نيست.

    شرح حالش را اگر بپرسيد، مي‌رسد به هفته‌ي پيش…

    هفته‌ي پيش دوستي (به زبان رسمي‌تر مي‌شود جناب آقاي نادر طبسيان، مدير انتشارات ماهريز) تلفني خبرم كرد كه اصلاحيه‌ي ارشاد رسيده است و بايد سري به دفتر انتشاراتي‌اش بزنم. موضوع صحبتش «دهان 5» بود؛ كتابي كه تابستان جمعش كرده بودم و بيست و يك شعر و قصه بوده از بيست و يك شاعر و نويسنده‌ي جوان.

    نه ماهي بود كه از دستم خارج شده بود و شايد همين انتظار نه ماهه بود كه گفتم «خير» است و اصلاحيه را گرفتم: صفحه‌ي فلان و فلان حذف شود، صفحه‌ي فلان‌تر و فلان‌تر هم حذف شود، آن صفحه هم حذف و تا يادم نرفته اين صفحه هم حذف شود و…

    شمردم، صفحه‌هاي حذف شده را مي‌گويم: پانزده صفحه. خنده‌ام گرفت، پانزده صفحه! خنده‌تان مي‌گيرد اگر بگويم پانزده صفحه از شصت و چهار صفحه را داده‌اند به تيغ سانسور، آن‌هم با قطع جيبي.

    خواستم بگويم آقاي طبسيان، نادر جان، دوست عزيز، 49 صفحه را كدام صفحه‌آرايي ببندد و كدام چاپچي چاپش كند، كه نگفتم. ديدم چه بگويم!

    گفتم نگاهي به فرهنگ لغت بيندازم. شايد معناي سانسور را بهتر بفهمم. دهخدا دم‌دستم بود كه روبروي سانسور نوشته بود: «مميزي و تفتيش مطبوعات و مكاتيب و نمايش‌ها» 

    ديدم درست است: مميزي كردن و تفتيش!

    توي 64 صفحه گشته بودند و 15 صفحه‌اش را داده بودند به تيغ. دست مريزاد! اما چطور، يعني همين 64 صفحه بوده؟ يعني اين نوشته را جاي ديگري نخوانده بودند. به جرات ميشود گفت كه چرا! بايد ديده باشند. لااقل توي مجلات و روزنامه‌هاي خودمان همين‌ها را، توي همين نه ماه اخير، بايد ديده باشند و خوانده. پس درد كجاست؟ شايد به خاطر امضا‌ها يا نام‌هايي كه در بيانيه‌هاي مختلف «ضد سانسور» مي‌خوانيم؛ شايد هم سر مصاحبه‌هاي همان نام‌ها عليه نفتيش و شايد هم… اما اين راهش نيست.

    مگر سال‌هاي 1340 است كه از هر 2000 نسخه بالغ بر 70در صد فروش مي‌كرد، نه! حالا از هر 1000 نسخه اگر 300 نسخه فروش كند عالي‌است و خوش‌فروش. حالا درصد بگيريد كه 300 از 7ميليون چقدر است.

    بگذريم ديگر كه گذشته‌ها گذشته! اگر تا چند روز پيش بود مي‌گفتم: خدا پدر مجلات و روزنامه‌ها را بيامرزد كه سرعت چاپ‌شان بهتر است و محدوديت‌شان هم كمتر. اما با 9 نشريه‌اي كه تعطيل شد ديگر جايي براي رحمت نمانده و 17 سال تلاش فرهنگي يك موسسه شده باد هوا. 

    جايي براي گله و شكايت نيست. وقتي موضع كسان ما روشن و شفاف نيست ديگر چه جاي شكايت؛ آن‌هم براي شاعر و نويسنده كه توي وي‌كي‌پدياي فارسي، مترادف نام‌شان فقير است.

    تنها يك پرسش بنيادين مي‌ماند و آن: چرا نمي‌آيند (براي آنكه زحمت خودشان و ما را كمتر كنند) كتابي آماده كنند و نكات و كلمات خطرناك و سانسوري را مشخص كنند؟ شايد بعد از آن كسي كه شعري را توي مجله‌اي، روزنامه‌اي يا نشريه‌اي چاپ مي‌كند، تنها به همين اميد كه كارش يك‌بار از ذره‌بين رد شده، نخواهد باز هم آن‌را در قالب كتاب وارد بازار بي‌مخاطب مطبوعات كند. درد از ناآگاهي ماست. ناآگاهي كساني كه از ابزار خطرناكي چون كلمه استفاده مي‌كنند. 

    به هر حال زمان مناسبي نبود براي اين حرف‌ها؛ كه «عيد» است و فردا خيابان پر مي‌شود از بچه‌هايي كه لباس نو به تن دارند.

    چاره‌اي نيست. بايد «خود» قوي داشت كه احوال جهان بي مي و ساقي هيچ است.

مارس 10, 2008

داستان «جنگ جهنای بعدی»

Filed under: داستان — ميثم @ 10:58 ق.ظ.

    صحرايي که جنگ آخر در آن اتفاق افتاد پر بود از واژه‌هايي که آسمان سرخ رنگ غروب را غبارآلود کرده بودند.

    من يکي از سربازان دشمن به شمار مي‌رفتم که در کنار بي‌شمار سرباز ديگر آمادگي خود را براي انهدام مواضع و شکست نيروهاي خودی اعلام کرده بودم.

    سربازان خودی هم در صفي طولاني رودرروي ما ايستاده بودند. 

    ما به هم نگاه مي‌کرديم و چيزي توي ذهن‌مان نا‌شناخته مانده بود*.

    بلندگوهايي که در جاهاي مختلفي از ميدان جنگ قرار داده شده بودند، بدون آنکه معلوم شوند از کدام جبهه‌ي جنگي هستند، شعار‌هايي سر مي‌دادند که ذهن سربازان را براي جنگيدن آماده نگه مي‌داشت.

    «اگر بتوانيم مي‌کشيم»، «شايعه‌ي مردن دروغ است»، «يادگار جنگ در پيشاني سربازان مي‌درخشد» و …

    داشتم فکر مي‌کردم که با شروع جنگ آيا پيروز مي‌شويم يا نه؟ احتمالا اين سوال اکثر سربازان خودي و سربازان دشمن نيز بود، چون همه‌ي ما مي‌دانستيم که اين جنگ آخر خواهد بود. 

    «سربازان براي شکست افراد روبرو، آتش»

    «تير»

    «تير»

    «تير»

    به روبرو نگاه مي‌کردم (مي‌کرديم؛ می‌کردند) و داد مي‌زدم (مي‌زديم؛ می‌زدند): «تير» وکساني در جبهه‌ي روبرو و يا جبهه‌ي دشمن به زمين مي‌افتادند.

    سربازي که ديروز به نيروهاي دشمن پيوسته بود و در کنار تخت من خوابيده بود، مي‌گفت: «نمي‌دونم اين داستان از کيه؟ يا اصلا نوشته شده يا نه؟ اما منو خيلي مي‌ترسونه (لبخند زده بود. لبخندي که نشانه‌اي از ترس پنهان در وجودش بود) داستان يه جوريه. چه‌طور بگم؟ اين جوري شروع مي‌شه که يه پيشگو به يه مردي مي‌گه «تو آخر سي و پنج سالگي‌ات از پرخوري مي‌ميري» و اون مرد درست تو سي پنج سالگي مي‌ميره. مرگ اون بدبخت توي يه بيمارستان بود که همه‌ي پزشکاش تصميم داشتن تا بهش غذا ندن. (دماغش را با گوشه‌ي آستين‌اش پاک کرده بود و) اون بيچاره خواسته بود تا بهش غذاي کمي بدن تا توي سي و پنج سالگيش از پرخوري نميري ولي مرد. مي دوني چرا؟ نه که نمي‌دوني. اون از پرخوري مرد چون روده‌هاش به هم گره خورده بودن و نمي‌تونست برينه.» با صداي بلند خنديده بود. 

    يکي از جايي داد زد: «رگبار» و کساني از جبهه‌ي ما به خاک افتادند.

    صدايي گفت: «خمپاره». بعد جمعي به اطراف پرتاب شدند.

    داد زدم: «مي‌کشمتان.»

    «خمپاره»

    صدا به سوي سربازان دشمن پرتاب شد. سربازي داد زد: «نارنجک» و انفجاري به گوش رسيد.

    هواپيماهاي جنگي هم از روي ميدان مي‌گذشتند و بر روي هر دو گروه فرياد مي‌زدند: «بمباران» و ما مي‌مرديم. هواپيماها هم پس از تمام شدن حرف‌هاي مرگ‌آورشان خودشان را به کوه‌هاي اطراف دشت مي‌زدند و ما مي‌شنيديم که مي‌گفتند: «منفجر مي‌شويم»

    صداهاي گوش‌خراش و ديوانه کننده‌ای از جبهه‌هاي دوگانه به گوش مي‌رسيد. اين صداها آن‌چنان لذت‌بخش نبودند. اينکه بشنوي «من مردم» و يا «من زخمي شده‌ام» و يا «من زجر مي‌کشم» آنقدر‌ها لذت‌بخش نيست. و همه‌ي افراد اين عبارات را مي‌شنيديم و به زبان مي‌آورديم.

    هر کس که مي‌گفت «من مردم» کارش تمام بود و ما سعي مي‌کرديم که اين جمله را نگوييم.

    کسي فرياد زد: «من هنوز مي‌جنگم» و صدايي که از جايي گفت: «تير» او را به خاک انداخت. او داد زد: «من مردم»

    هوا تاريک می‌شد. 

    وقتي شب شد سعي کرديم زير نور ماه بجنگيم. 

    بعد هوا تاريک‌تر شد.

    نيمه‌هاي شب بود که حجم صداها آرام آرام کم‌تر و کم‌تر شد. فکر کردم جنگ به پايان رسيده اما نمي‌دانستم کدام جبهه پيروز شده است. آرام آرام حتي صداي کسي شنيده نشد. 

    انگار تنها بودم.

    دشت از گرد و غبار پر شده بود و چشم چشم را نمي‌ديد. 

    بلند‌گوها ساکت بودند و هيچ خبري از هيچ منبع رسمي مبني بر اتمام جنگ به گوش نرسيده بود. خاموش شدن صداها باعث شده بود فکر کنم كه جنگ تمام شده است.

    جنگ تمام شده بود؟

    جنگ تمام شده بود. و توي صحرا پر از جنازه بود انگار. ياد حرف‌هايي افتادم که ديشب آن سرباز تعريف کرده بود. خنده‌ام گرفت. ما همه قرار بود بميريم. با صداي بلند خنديدم.

    از روي کلمات خونی که نمي‌شد گفت خودي هستند يا دشمن رد شدم و خودم را به دامنه‌ي کوهي که سمت شمال دشت بود، رساندم. داد زدم: «کسي آنجا نيست؟» يکي داد زد: «تير» و من به زمين افتادم و داد زدم: «من زخمي شدم»

    چندي بعد که چشم باز کردم، سايه‌اي بالاي سرم بود. به سايه نگاه کردم و گفتم که هنوز زنده‌ام. سايه انگار خنديد: «مي‌دانم». اين واژه انگار مي‌خواست خفه‌ام کند.

    سايه هم‌چنان مي‌خنديد.    

    احساس مي‌کردم دور سر سايه هاله‌اي نوراني به رنگ آبي‌تيره مي‌درخشد. رنگ نئون‌هاي تبليغاتي مغاره‌هايي که چندين سال پيش، روي کار آمده بودند و ماشين‌هاي تحرير مسافرتي مي‌فروختند.

     سايه از من دور شد.

    من که زنده بودم از جا بلند شدم؛ ديگر صبح شده بود.

    آفتاب داشت روي دشت مي‌تابيد و آن‌را گرم مي کرد. روي کوه رفتم و فرياد زدم: «برخيزيد» و بعد به کلمات زير آفتاب خيره ماندم.

      * با اين‌که هر دو گروه سربازان پيش از شروع جنگ به آيين‌نامه‌ي جنگ بين‌الملل تعهد داده بودند که از واژه‌هاي «بمب اتمي» و يا «بمب ميکروبي» و يا «بمب شيميايي» استفاده نکنند، باز هم فرماندهان براي ايجاد امنيت بيشتر براي هر دو گروه (به وسيله‌ي دستگاه‌هايي پيچيده) علاوه بر ممنوعيت استعمال اين کلمات، آنان را حتي از فکر کردن به «سلاح‌هاي کشتار جمعي» بازداشته بودند. 

ورژن دیگر این داستان را در مانیفست نیز می‌توانید بخوانید.

مارس 3, 2008

بازسازي اسطوره

Filed under: نقد و مقاله — ميثم @ 7:58 ق.ظ.

بازسازي اسطوره

نگاهي به داستانی با نام «توجيه»

وقتي با يك نارسيست، يك نارسيست هيچ‌انگار، كه مي‌خواهد به تانتال تبديل شود مواجهيم، چه كار بايد كنيم‌؟  

«توجيه» نوشته‌ي حجت بداغي كه برخوردي اسطوره‌اي با متن دارد؛ همانند ديگر نويسندگان قرن بيستم كه دوباره به سيزيف، شوشانا و… پرداخته‌اند يا برداشت‌هايي كه هاليوود از اين موجودات نيمه انساني، نيمه خدايي كرده است، قصد دارد تا اسطوره‌ها را  در جهان امروز باورمند بداند.   

نويسنده‌ي اين متن (توجيه) با استفاده از نام‌هايي چون تانتال و نارسيست، و قرار دادن‌شان در جشني كه وانموده‌اي از تالار المپ مي‌تواند باشد و ايجاد يك فضاي مدرن و امروزي، توانسته مفهومي مجزا از آنچه خواننده در ذهن داشته به وجود آورد.نارسيست را اگر يك خود شيفته بدانيم كه بنا به خود شيفتگي‌اش مي‌تواند يك هيچ انگار نيز باشد، كسي‌است در پي اتفاقي غير قابل وقوع، و تانتال هم كه براي خشنودي خدايان فرزندش را قرباني مي‌كند و موجب قهر آنان قرار مي‌گيرد؛ در حين تشنگي و گرسنگي نمي‌تواند از آب و طعامي كه حاضر است و آماده، استفاده كند.    

اين دو محوريت اصلي داستان‌اند.       

پدر مجسمه‌ي تانتال را به فرزند هديه مي‌دهد و اين بختكي‌است كه از آن زمان درون زندگي شخصيت افتاده و گه‌گاه موجب مي‌شود كه او خود را با تانتال مقايسه كند؛ موها و ريش‌هاي برآشفته‌ي تانتالي كه بي‌شباهت به مو  و ريش‌هاي شخصيت داستان نيست. ارثيه‌اي كه از پدر به فرزند رسيده، ستمي كه از پدر به پسر رسيده بود؛ با فاصله‌اي زماني. شخصيت بي‌آن‌كه از چرائي نوع ايستادن مجسمه باخبر باشد، عذاب مي‌كشد. بي‌علمي از اين ماجرا كه پدر چرا اين‌را، تنها اين مجسمه را، به يادبودِ خودش به او داده، و چرا بايد براي او باشد، هميشه آن‌را همراه خودش دارد.   

آيا شخصيت داستان يك نارسيست است؟ واقعا يك نارسيست؟ مردي كه شباهت خود را با تانتال مي‌جويد، چگونه يك نارسيست است؟ كسي كه در جايي از متن، بايد خودش را يافته باشد و چرا اين يافتن اين‌گونه معذبش كرده؟ نارسيست خود را درتانتال يافته، وجودش را اين‌گونه درك كرده!      

مرد بودن شخصيتي كه نارسيست است، تضادي را باعث شده كه آشفتگي‌اي در خود ندارد.    

مخاطب با بررسي اين‌كه يك مرد مي‌تواند هميشه حس عاشق‌ها را تحمل نكند و خواستار آن باشد تا معشوق نيز قرار گيرد، و دراين اتفاق نتواند از مرد بودنش نيز فرار كند، باورش مي‌شود؛ همه‌چيز را مي‌پذيرد و به كنش‌هاي داستاني جواب مي‌دهد؛ نارسيست يك مرد است، تانتال در دستانش است، پدرش قرباني شده…    

اما، بازشناسي نارسيست در تانتال و انزجارش از اين خود، موجب آن است كه برخيزد و تانتال را  به عنوان هديه با خود به سوي جشن ببرد. فرزند پدر را به قربانگاه مي‌برد، به محل جشني كه مي‌شود تالار كوه المپ هم باشد، تالاري مرمرين  با ستون‌هايي شياردار.    

دوباره بررسي كنيم: نارسيست يك بار ديگر درون اين متن خود را شناخته، خود را در تانتال شناخته، مجسمه‌اي كه از پدرش به او رسيده و در اين شناخت نه عاشق خود و نه معشوق خود شده؛ پس تصميم مي‌گيرد تا از وجود خودش فرار كند. چگونه؟ چون فرار از وجود خودش ناممكن است، بهتر آن‌است در خود تغييري ايجاد كرده و به آن خود پرگذشته‌اش پشت كند؛ خلاص شدن از مجسمه؟ شايد! آن را با خود به جشن مي‌برد تا به عتوان هديه پيشكشش كند؛ خودش را ارزاني ميزبان، ميزباناني كند كه انتظار مي‌كشند. اما در طي مسير بارها منصرف مي‌شود، و منصرف مي‌شود، و… شك و دودلي‌اش حتي اگر نارسيست هم باشد، باز كاملا انساني است.    

هر انسان ديگري هم اين‌گونه رفتار مي‌كرد. او هميشه براي تغيير، فرار يا گم كردنش، دچار ترسي‌‌است، ترس از چبزي كه ديگر نباشد، يا از چيزي كه باشد؛ از فاصله‌اي كه حس خواهد كرد.     

فرزند اين‌بار فاعل قرار گرفته و بر خلاف اصل اسطوره، پدرش را به قتلگاه مي‌برد؛ مي‌كشاند؟ پر زجه؟ تراژدي؟ خشم؟ درد و …؟    

پيشاپيش، خواننده تصور مي‌كند كه پس از انجام پايان كار، كار شخصيت به كجا خواهد انجاميد.  آيا نارسيست به تانتالي ديگر تبديل مي‌شود؟ اين امر بدليل شباهت ظاهري شخصيت و مجسمه به راحتي به ذهن متبادر شده است. پس چه آقا يا خانم خواننده؟ شخصيت درنزديكي رسيدن به تالار جشن است! بلند‌تر بگو، مي‌خواهم بشنوم كه چه مي‌گويي! كه چگونه يك نارسيست، يك نارسيست هيچ‌انگار، به يك تانتال تبديل مي‌شود؟

میثم علیپور  

اما داستان “تانتال، نارسيست هيچ انگار” نوشته  حجت بداغی را هم بخوانید و باز متن بالا را مطالعه کنید.

وب‌نوشت روی WordPress.com.