صحرايي که جنگ آخر در آن اتفاق افتاد پر بود از واژههايي که آسمان سرخ رنگ غروب را غبارآلود کرده بودند.
من يکي از سربازان دشمن به شمار ميرفتم که در کنار بيشمار سرباز ديگر آمادگي خود را براي انهدام مواضع و شکست نيروهاي خودی اعلام کرده بودم.
سربازان خودی هم در صفي طولاني رودرروي ما ايستاده بودند.
ما به هم نگاه ميکرديم و چيزي توي ذهنمان ناشناخته مانده بود*.
بلندگوهايي که در جاهاي مختلفي از ميدان جنگ قرار داده شده بودند، بدون آنکه معلوم شوند از کدام جبههي جنگي هستند، شعارهايي سر ميدادند که ذهن سربازان را براي جنگيدن آماده نگه ميداشت.
«اگر بتوانيم ميکشيم»، «شايعهي مردن دروغ است»، «يادگار جنگ در پيشاني سربازان ميدرخشد» و …
داشتم فکر ميکردم که با شروع جنگ آيا پيروز ميشويم يا نه؟ احتمالا اين سوال اکثر سربازان خودي و سربازان دشمن نيز بود، چون همهي ما ميدانستيم که اين جنگ آخر خواهد بود.
«سربازان براي شکست افراد روبرو، آتش»
«تير»
«تير»
«تير»
به روبرو نگاه ميکردم (ميکرديم؛ میکردند) و داد ميزدم (ميزديم؛ میزدند): «تير» وکساني در جبههي روبرو و يا جبههي دشمن به زمين ميافتادند.
سربازي که ديروز به نيروهاي دشمن پيوسته بود و در کنار تخت من خوابيده بود، ميگفت: «نميدونم اين داستان از کيه؟ يا اصلا نوشته شده يا نه؟ اما منو خيلي ميترسونه (لبخند زده بود. لبخندي که نشانهاي از ترس پنهان در وجودش بود) داستان يه جوريه. چهطور بگم؟ اين جوري شروع ميشه که يه پيشگو به يه مردي ميگه «تو آخر سي و پنج سالگيات از پرخوري ميميري» و اون مرد درست تو سي پنج سالگي ميميره. مرگ اون بدبخت توي يه بيمارستان بود که همهي پزشکاش تصميم داشتن تا بهش غذا ندن. (دماغش را با گوشهي آستيناش پاک کرده بود و) اون بيچاره خواسته بود تا بهش غذاي کمي بدن تا توي سي و پنج سالگيش از پرخوري نميري ولي مرد. مي دوني چرا؟ نه که نميدوني. اون از پرخوري مرد چون رودههاش به هم گره خورده بودن و نميتونست برينه.» با صداي بلند خنديده بود.
يکي از جايي داد زد: «رگبار» و کساني از جبههي ما به خاک افتادند.
صدايي گفت: «خمپاره». بعد جمعي به اطراف پرتاب شدند.
داد زدم: «ميکشمتان.»
«خمپاره»
صدا به سوي سربازان دشمن پرتاب شد. سربازي داد زد: «نارنجک» و انفجاري به گوش رسيد.
هواپيماهاي جنگي هم از روي ميدان ميگذشتند و بر روي هر دو گروه فرياد ميزدند: «بمباران» و ما ميمرديم. هواپيماها هم پس از تمام شدن حرفهاي مرگآورشان خودشان را به کوههاي اطراف دشت ميزدند و ما ميشنيديم که ميگفتند: «منفجر ميشويم»
صداهاي گوشخراش و ديوانه کنندهای از جبهههاي دوگانه به گوش ميرسيد. اين صداها آنچنان لذتبخش نبودند. اينکه بشنوي «من مردم» و يا «من زخمي شدهام» و يا «من زجر ميکشم» آنقدرها لذتبخش نيست. و همهي افراد اين عبارات را ميشنيديم و به زبان ميآورديم.
هر کس که ميگفت «من مردم» کارش تمام بود و ما سعي ميکرديم که اين جمله را نگوييم.
کسي فرياد زد: «من هنوز ميجنگم» و صدايي که از جايي گفت: «تير» او را به خاک انداخت. او داد زد: «من مردم»
هوا تاريک میشد.
وقتي شب شد سعي کرديم زير نور ماه بجنگيم.
بعد هوا تاريکتر شد.
نيمههاي شب بود که حجم صداها آرام آرام کمتر و کمتر شد. فکر کردم جنگ به پايان رسيده اما نميدانستم کدام جبهه پيروز شده است. آرام آرام حتي صداي کسي شنيده نشد.
انگار تنها بودم.
دشت از گرد و غبار پر شده بود و چشم چشم را نميديد.
بلندگوها ساکت بودند و هيچ خبري از هيچ منبع رسمي مبني بر اتمام جنگ به گوش نرسيده بود. خاموش شدن صداها باعث شده بود فکر کنم كه جنگ تمام شده است.
جنگ تمام شده بود؟
جنگ تمام شده بود. و توي صحرا پر از جنازه بود انگار. ياد حرفهايي افتادم که ديشب آن سرباز تعريف کرده بود. خندهام گرفت. ما همه قرار بود بميريم. با صداي بلند خنديدم.
از روي کلمات خونی که نميشد گفت خودي هستند يا دشمن رد شدم و خودم را به دامنهي کوهي که سمت شمال دشت بود، رساندم. داد زدم: «کسي آنجا نيست؟» يکي داد زد: «تير» و من به زمين افتادم و داد زدم: «من زخمي شدم»
چندي بعد که چشم باز کردم، سايهاي بالاي سرم بود. به سايه نگاه کردم و گفتم که هنوز زندهام. سايه انگار خنديد: «ميدانم». اين واژه انگار ميخواست خفهام کند.
سايه همچنان ميخنديد.
احساس ميکردم دور سر سايه هالهاي نوراني به رنگ آبيتيره ميدرخشد. رنگ نئونهاي تبليغاتي مغارههايي که چندين سال پيش، روي کار آمده بودند و ماشينهاي تحرير مسافرتي ميفروختند.
سايه از من دور شد.
من که زنده بودم از جا بلند شدم؛ ديگر صبح شده بود.
آفتاب داشت روي دشت ميتابيد و آنرا گرم مي کرد. روي کوه رفتم و فرياد زدم: «برخيزيد» و بعد به کلمات زير آفتاب خيره ماندم.
* با اينکه هر دو گروه سربازان پيش از شروع جنگ به آييننامهي جنگ بينالملل تعهد داده بودند که از واژههاي «بمب اتمي» و يا «بمب ميکروبي» و يا «بمب شيميايي» استفاده نکنند، باز هم فرماندهان براي ايجاد امنيت بيشتر براي هر دو گروه (به وسيلهي دستگاههايي پيچيده) علاوه بر ممنوعيت استعمال اين کلمات، آنان را حتي از فکر کردن به «سلاحهاي کشتار جمعي» بازداشته بودند.
ورژن دیگر این داستان را در مانیفست نیز میتوانید بخوانید.